Wednesday, June 04, 2008

le MOULIN

Friday, September 22, 2006

جان شیفته/ رومن رولان

ترجمه : محمود اعتماد زاده ( م.ا.به آذین(
حرف بر سر حقی است که هر روح زنده بدان مکلف است: حق دگرگونی.
حتی اگر من, چنان که دلم می خواهد به یک عشق وفادار بمانم, روح من حق دگرگون شدن دارد. بله, من خوب می دانم که این کلمه « دگرگون شدن» مایه ی وحشتتان می شود... خود مرا هم نگران می کند ... این ساعتی که می گذرد, وقتی که ببینم زیباست, دلم می خواهد که دیگر از آن دور نشوم... انسان از این که نمی تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می دهد!...
انسان در یک جا نمی ماند. زندگی می کند, می رود, به پیش رانده می شود, باید, باید پیش رفت! این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان با خود می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد, ما را در لذت ساکن یک اندیشه ی یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می تواند سراسر یک عمر دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی کند. فکر کنید که من, با انکه دوستتان دارم, شاید روزی در دایره ی فعالیت شما و اندیشه ی شما احساس تنگی بکنم, من هرگز به فکر آن نخواهم افتاد که ارزش انتخابتان را درباره ی خودتان نفی کنم ولی آیا انصاف است که انتخاب شما بر من تحمیل شود؟ به نظرتان آیا عادلانه نمی آید که برایم این آزادی را قایل باشید که هرگاه ببینم به قدر کافی هوا ندارم, پنجره را و حتی کمی در را باز کنم؟ قلمرو کوچکی برای فعالیت داشته باشم, مصالح فکری, دوستی های خاص خودم داشته باشم, در یک نقطه کره خاکی, در یک دایره ی افق زندانی نمانم, سعی کنم افق خودم را گسترش بدهم, هوای دیگری نفس بکشم, مهاجرت کنم ... می گویم اگر لازم افتاد... هنوز من نمی دانم, ولی در هر حال به این نیاز دارم که احساس کنم آزادم چنین کاری بکنم, آزادم که بخواهم, ازادم که نفس بکشم, آزاد... آزادم که آزاد باشم... حتی اگر نمی بایست آزادی خودم را به کار برم.
شما شاید این نیاز را بی معنی و بچگانه بیابید ولی چنین نیست, مطمئن باشید, این عمیق ترین چیز در وجود من است, نفسی است که بدان زنده ام. اگر آن را از من بگیرند, خواهم مرد... من, به خاطر عشق, همه کار می کنم, ولی اجبار مرا می کشد و همان اندیشه اجبار می تواند مرا به سرکشی وادارد...پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک شکفتگی دو گانه باشد. من می خواهم که هر کدام, به جای آنکه بر رشد آزادانه ی دیگری حسد برند, با شادی بدان کمک کنند

Friday, September 15, 2006

Some Quotes From Karl Popper


Karl Popper




  • Those who promise us paradise on earth never produced anything but a hell.
  • All our observations are theory impregnated; there is no pure, disinterested, theory-free observation.
  • We rarely confide in those who are better than we are.
  • Science may be described as the art of systematic over-simplification.
  • Our knowledge can only be finite, while our ignorance must necessarily be infinite.

    from : http://www.soe.ucsc.edu/~shahram/#other

Tuesday, September 12, 2006

bobin

بوبین، کتاب فرسودگی: رویدادی که در زندگی به وقوع میپیوندد، به سان خانه ای است با سه در مجزا- مردن و دل دادن و زادن. تنها آنگاه میتوانیم به این خانه درآییم که همزمان و در آن واحد از هر سه در بگذریم. این کار محال است و با این همه انجام میپذیرد.

هلیای من

هلیای من
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازیست.
من خوب میدانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است،
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.
به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش، با میدانی پهناور و نا محدود
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهایی که هزاران نفرین حتی لحظه ایی را بر نمیگرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ایی که هزاران راه را میتوان دید، و دیدگان تو به تو ا مان میدهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه یی که تو یک "آری" را با تمام زندگی تعویض میکنی،
در ان لحظه هایی خطیر که سپر می افکنی و میگذاری دیگران به جای تو بیاندیشند،
در آن لحظه یی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی،
در آن لحظه هایی که تو از فراز ، پا در راهی میگذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست، در تمام لحظه هایی که تو میدانی، میشناسی و خواهی شناخت.
به یاد داشته باش،
که روزها و لحظه ها هیچ گاه باز نمیگردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.
صبح که ماهیگیران با قایق هاشان به دریا میرفتند، به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته ایی برسانم.
بیدار شو هلیا.
بیدار شو و سلام ساده ماهیگیران را بی جواب مگذار.
من لبریز از گفتنم نه نوشتن.
باید که روزی روبروی من بنشینی و گوش کنی
دیگر تکرار نخواهد شد.
از مقدمه کتاب سیری درتنهایی هرمان هسه