هلیای من
هلیای من
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازیست.
من خوب میدانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است،
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.
به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش، با میدانی پهناور و نا محدود
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهایی که هزاران نفرین حتی لحظه ایی را بر نمیگرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ایی که هزاران راه را میتوان دید، و دیدگان تو به تو ا مان میدهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه یی که تو یک "آری" را با تمام زندگی تعویض میکنی،
در ان لحظه هایی خطیر که سپر می افکنی و میگذاری دیگران به جای تو بیاندیشند،
در آن لحظه یی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی،
در آن لحظه هایی که تو از فراز ، پا در راهی میگذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست، در تمام لحظه هایی که تو میدانی، میشناسی و خواهی شناخت.
به یاد داشته باش،
که روزها و لحظه ها هیچ گاه باز نمیگردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.
صبح که ماهیگیران با قایق هاشان به دریا میرفتند، به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته ایی برسانم.
بیدار شو هلیا.
بیدار شو و سلام ساده ماهیگیران را بی جواب مگذار.
من لبریز از گفتنم نه نوشتن.
باید که روزی روبروی من بنشینی و گوش کنی
دیگر تکرار نخواهد شد.
از مقدمه کتاب سیری درتنهایی هرمان هسه
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازیست.
من خوب میدانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است،
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.
به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش، با میدانی پهناور و نا محدود
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهایی که هزاران نفرین حتی لحظه ایی را بر نمیگرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ایی که هزاران راه را میتوان دید، و دیدگان تو به تو ا مان میدهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه یی که تو یک "آری" را با تمام زندگی تعویض میکنی،
در ان لحظه هایی خطیر که سپر می افکنی و میگذاری دیگران به جای تو بیاندیشند،
در آن لحظه یی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی،
در آن لحظه هایی که تو از فراز ، پا در راهی میگذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست، در تمام لحظه هایی که تو میدانی، میشناسی و خواهی شناخت.
به یاد داشته باش،
که روزها و لحظه ها هیچ گاه باز نمیگردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان.
صبح که ماهیگیران با قایق هاشان به دریا میرفتند، به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته ایی برسانم.
بیدار شو هلیا.
بیدار شو و سلام ساده ماهیگیران را بی جواب مگذار.
من لبریز از گفتنم نه نوشتن.
باید که روزی روبروی من بنشینی و گوش کنی
دیگر تکرار نخواهد شد.
از مقدمه کتاب سیری درتنهایی هرمان هسه
1 Comments:
متنی که نوشتید از کتاب " بار دیگر شهری که دوست می داشتم..." اثر نادر ابراهیمی است
Post a Comment
<< Home